حکایت مشکلات زندگی و رفتار ما
استادی در شروع کلاس درس، ليوانی پر از آب را به دست گرفت.
آن را بالا گرفت که همه ببينند.
بعد از شاگردان پرسيد : به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند تقريبا 50 گرم.
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقيقا“ وزنش چقدر است.
اما سوال من اين است :
شاگردان جواب دادند تقريبا 50 گرم.
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقيقا“ وزنش چقدر است.
اما سوال من اين است :
تاریخ: یک شنبه 5 تير 1390برچسب:داستان کوتاه کوتاه,داستان آموزنده,داستان جالب,مشکلات زندگی,غلبه بر مشکلات,روش غلبه بر مشکلات,روش موفق شدن,
ارسال توسط کاظم احمدی
حواستان به منبع سوال باشد!
کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست.
مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید:
تاریخ: جمعه 27 خرداد 1390برچسب:داستان خیلی کوتاه,داستان کوتاه کوتاه,داستان جالب,مست و لایعقل,روماتیسم,
ارسال توسط کاظم احمدی
دارم میمیرم!
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم!
ارسال توسط کاظم احمدی
پدرم و رادیوی کوچکش
قادر مرادی
پدرم رادیوی کوچکی داشـت که شـب و روز با آن سـرگردان بود. هـمیشـه که رادیو می شـنید، رادیو را به گوشـش می چسـپاند، سـیم هوایی شـکسـتهء آن را بلند می کرد و بایک دسـت دیگر گوتک عـقربهء رادیو را آهـسـته، آهـسـته و بسـیار با دقـت و احتیاط می چرخاند تا صدای رادیو صاف تر شـود و بتواند خبر ها را درسـت تر بشـنود.
ارسال توسط کاظم احمدی
آخرین مطالب